ائل‌آی خانمائل‌آی خانم، تا این لحظه: 18 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
سویل‌آی خانمسویل‌آی خانم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
ایشیل‌آیایشیل‌آی، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

یه آسمون با سه تا ماه

ائل‌آی بازی‌گوش من! (2)

یکی از بازی‌های ائل‌آی با من، وقتی‌که سه سال یا سه سال و نیمش بود، " مامان بازی " بود. به این ترتیب که می‌اومد و به من می‌گفت: " مامان! می‌آی تو دخترم بشی منم مامانت بشم؟ " و من هم قبول می‌کردم. ولی این بازی از صبح که شروع می‌شد دیگه تا شب که ائل‌آی خوابش بگیره، تمومی نداشت. و جالب بازی اون‌جا بود که تمام کارای روزمرّه‌ش رو هم توی بازی انجام می‌دادیم: مثلاً وقتی تشنه‌ش بود می‌گفت: " دخترم! منو بگیر بغلت تا لیوانمو پُرِ آب کنم! " یا وقتی می‌رفت دستشویی می‌گفت: " دخترم! بیا منو بشور! " یا اگر ت...
27 آذر 1392

ائل‌آیِ مدیرِ من !

یکی از قوانین مدرسه‌ی ائل‌آی ، محدودیت توی مبلغ پول توجیبیه. این مبلغ پارسال هزار تومن بود. یعنی نباید بیشتر از هزار تومن پول توی جیب بچّه‌ها می‌بود. که البته ائل‌آی هم اون هزار تومن رو می‌گرفت و هم خوراکی‌های دیگه می‌برد مدرسه! این موضوع از زبون دوستمه (مامان " ر " یکی از هم‌کلاسی‌های ائل‌آی) که پارسال برام تعریف کرده. ماجرا از این قرار بوده که: اون روز یکی از روزهای آلوده‌ی هوای تهران بود و من به ائل‌آی سپرده بودم که از کلاس بیرون نره. دوستم رفته بود مدرسه چون توی دفتر مدرسه کار داشت. ائل‌آی رو دیده بود که توی حیاط مدرسه، تو صف بوفه ایس...
25 آذر 1392

ائل‌آی بازی‌گوش من !

وقتی ائل‌آی عزیزم، یک سال و نیم ـ دو سالش بود، ما هر وقت سوار مترو می‌شدیم (با توجه به این‌که من کاپشن و کلاهش رو درمی‌آوردم) کفشا و جوراباش رو هم درمی‌آورد و احساس می‌کرد که اینم یه نوع مهمونیه! البته این کار رو (یعنی درآوردن کفش و جورابش رو) توی آموزشگاه دخترخاله‌م هم انجام می‌داد. چون کفِش موکت بود! البته کف مترو هم که موکته دیگه!!! ...
20 آذر 1392

ائل‌آی شوخ طبع من ! (2)

چند روز پیش برای نهار دیر کرده بودم، کته درست کردم و یه کنسرو تن ماهی هم گذاشتم توی قابلمه تا بیست دقیقه‌ای بجوشه. ائل‌آی که خیلی گرسنه‌ش بود، اومد و گفت: «مامان! من خیلی گشنمه! می‌خوای تن ماهی رو یه همی بزنم ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! » ...
20 آذر 1392

دردسرهای باسواد شدن ائل‌آی من !

داشتم توی اینترنت، دنبال یه ترانه (تیتراژ یه سریال) می‌گشتم، که توی یکی از سایت‌ها برخوردم به تیتراژ سریال ستاره حیات ! ائل‌آی گفت : " مامان غلط نوشته . . . حیات با اون ت نیست با ط دسته‌داره ! " خواستم بهش توضیح بدم و گفتم: "مامان جان، اون حیاطِ خونه نیست، حیاتِ . . . " صحبتم رو قطع کرد و گفت: "حیاط مدرسه‌ست ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! " من:      خودم:   ائل‌آی :   سریال ستاره...
29 آبان 1392

تولد ائل‌آی عزیزم 25 آبان 84

امروز 25 آبان 92، تولد ائل‌آی نازنینمه. ائل‌آی ما امروز، ساعت 1:30 ظهر، 8 سالش رو تموم کرد. ولی چون به‌خاطر ایّام ماه محرّم نمی‌تونستیم جشن تولد بگیریم، دیگه دیشب رو که شب تولدش بود با یه شام رستوران لبنانی با یکی از دوستاش که همراه خانواده‌ش اومده بود و امروز هم یه کیک تولد ساده که خودم درست کرده بودم، سر و ته قضیه رو هم آوردیم. ان‌شاءالله سال‌های بعد براش جبران کنیم. ...
25 آبان 1392

مکالمه‌ی ائل‌آی من با دوستش !

دیروز با دوستان خانوادگی‌مون رفته بودیم بیرون. توی راه برگشت، ائل‌آی با دوستش ( سوگند ) مشغول صحبت بودن که یه مقداریش رو من شنیدم: سوگند : « اَ اَ اَ ه . . . نگاه کن ائل‌آی ؛ اونجا نوشته رب گوجه فرنگیِ ..... ، تاریخ مصرف ندارد ! ! ! ! ! » ائل‌آی : « ههعععین . . . وای . . . تاریخ مصرف نداره ! ! ! ! ! » بعد من رو صدا کردن و ائل‌آی گفت: « مامان . . . » گفتم: «بله مامان ؟ ! »  گفت: «دیگه رب گوجه فرنگی ..... نخریم ها ! ! ! ! ! » من: « چرا مامان ؟ ! » ائل‌آی : « آخه نو...
12 آبان 1392

ائل‌آی مظلوم من !

وقتی ائل‌آی من سه سالش بود، یه بعدازظهری، منزل یکی از آشنایان برای روضه دعوت بودیم. (ایشون هر روز چهارم ماه قمری توی منزلشون جلسه‌ی روضه داشت.) بعد از نهار، ائل‌آی شیطونی‌ش گل کرد و نخوابید. و بعدش هم ما رفتیم منزل اون آشنا. مراسم روضه از ساعت چهار بود تا حدود ساعت پنج و نیم. البته ائل‌آی من هر جا که می‌رفتیم، مثل خانما می‌نشست و اصلاً شلوغی و اذیت نداشت. باز اونجا هم هرکاریش کردم نخوابید. حدود چند دقیقه به شیش مونده من و ائل‌آی م از خونه‌ی اون آشنا بیرون اومدیم و دست ائل‌آی رو گرفتم و پیاده به طرف منزل راه افتادیم (نزدیک بودیم). بعد از حدود هفت ـ هشت دقیقه احساس کر...
5 آبان 1392

ائل‌آی شوخ طبع من !

 یادش به خیر!  نمی‌دونم قصّه‌ی  چغندر پُر برکت رو یادتون می‌آد یا نه. همون قصّه‌ای که پیرمرد و پیرزن و نوه‌هاش به زور و با سختی اون چغندر بزرگ رو از زیر خاک بیرون آوردن :  " چغندرک . . . آی شیرینک . . . آی عسلک . . . بیا بیا . . . بیرون بیا . . . از دل خاک بیرون بیا . . . با این تکون . . . با اون تکون . . . "  این قصّه توی صفحه 13 و 14 کتاب فارسی دوم دبستان اومده. با ائل‌آی داشتیم درس چغندر پُر برکت رو می‌خوندیم. بعد از خوندن روی درس نوبت رسید به قسمت سؤالات درس. اولین سؤال این بود :   1. پیرمرد و نوه‌هایش چگونه توانستند ...
25 مهر 1392