ائل‌آی خانمائل‌آی خانم، تا این لحظه: 18 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
سویل‌آی خانمسویل‌آی خانم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
ایشیل‌آیایشیل‌آی، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

یه آسمون با سه تا ماه

ائل‌آیِ شیرین زبون من! (2)

جهت این‌که بدونم به موقع‌ش به ائل‌آی خانم، باید عرق نعناع بدم یا نبات داغ ، جای معده و روده‌ ش رو بهش یاد داده بودم و وقتی دلش درد می‌کرد، خودش  می‌گفت که معده‌ ش درد می‌کنه یا روده‌ ش و حتی دیگه خودش تشخیص می‌داد که باید عَیَه مَعنا بخوره یا نبات و وقتی ازش می‌پرسیدن توی سرت چی داری؟ می‌گفت: « عَعل » وقتی هم ازش می‌پرسیدن توی دلت چی داری؟ می‌گفت: « معده یوده » چهارشنیه 7 اسفند 1392 ساعت 21:22 ...
7 اسفند 1392

ائل‌آی مهربون من! (2)

از اون‌جایی که من و ائل‌آی خانم اکثر مواقع تنهایی بیرون می‌رفتیم (به دلیل مشغله‌ی کاری که باباش داشت و مأموریت‌هایی که می‌رفت) و بیشتر خریدهاش رو من انجام می‌دادم، ایشون فکر می‌کردن که مامانشون ( ) خیلی پول‌دار تشریف دارن (حتی پول‌دارتر از بابا ) و همه‌چیز رو باید مامان تهیه کنه! در همین راستا، یه روز که از کنار یه ماشین هم‌رنگ و مثل ماشین خودمون رد می‌شدیم، ائل‌آی خانم با یه حالت جدی و اخمو به من فرمودن: «مامان! چرا یه چراغ واسه ماشین بابا نمی‌خری؟؟؟»     توضیح کوچولو این‌که: ماشین آن‌چنانی نبود، یه پر...
7 اسفند 1392

ائل‌آیِ مهربون من!

ائل‌آی خانم وقتی سه ـ چهار ساله بود، هر وقت که با هم‌دیگه بیرون یا توی مترو بودیم و از این خانم‌های دستفروشی که جوراب مردونه می‌فروختن می‌دید، یاد باباش می‌افتاد و فوراً به من می‌گفت: «مامان! می‌شه واسه تولد بابا جوراب بخرم؟؟؟؟؟» و بدون این‌که منتظر جواب من باشه، دو سه تا رنگ جوراب  ( ناگفته نَمونه که باباش فقط جوراب مشکی می‌پوشه) انتخاب می‌کرد و می‌خریدیم چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 21:00 ...
7 اسفند 1392

برف و شیرین شکرهای من! :)

از صبح زود روز سه‌شنبه برف می‌بارید. بعد از غروب که برف برای یکی دو ساعتی بند اومده بود، بچّه‌ها حاضر شدن و رفتن تا توی حیاط برف بازی کنن. اینم عکساشون   ائل‌آی خانم با آبجی کوچولوش سویل‌آی خانم و دوستش مهریار خانم، به همراه شخص شخیص آدم‌برفی   ائل‌آی خانم همراه آبجی کوچولوش سویل‌آی خانم با بینی‌های یخ‌زده و لُپ‌های گل انداخته از سرما، باز هم به همراه شخص شخیص آدم‌برفی     ائل‌آی خانم و دوستش مهریار خانم و دو تا دوست دیگه، حتماً به همراه شخص شخیص آدم‌برفی     ...
16 بهمن 1392

شیرین شکرهای من(!)

چند تا عکس که یکی دو هفته‌ پیش (دوشنبه 23 دی 1392) گرفتم 1- ائل‌آی خانم گل من همراه آبجی کوچولوش سویل‌آی   2- ائل‌آی خانم عزیز من   3- این‌جا سویل‌آی خانم خیلی خانمه   اگر دوست داشتین، بقیه عکسا رو توی ادامه‌ی مطلب ببینین 4- شیطنت از چشم سیاش می‌ریزه   5- ائل‌آی خانم مهربون من   6- سویل‌آی خانم داره بوس می‌اندازه   7- بچّه‌م با کلاسه خوب؛ دستشو گذاشته روی دستش   تازه داره شعر هم می‌خونه (البته به سبک خودش)   8- چه...
8 بهمن 1392

ائل‌آیِ شیرین زبون من! (1)

وقتی ائل‌آی خانم سه ـ چهار سالش بود، به ماشین شاسّی بلند می‌گفت: «شاستین بلند» و ماشین شاستین بلند هم خیلی دوست داشت. البته دیگرانی که می‌شنیدن فکر می‌کردن می‌گه: «آستین بلند»   ...
30 دی 1392

ائل‌آی دل نازک ِ مهربون من !

ائل‌آی دو تا عروسک گوشتی یک شکل داشت. (یعنی هم‌سایز و هم‌رنگ و حتی لباساشونم مثل هم بود) یکی از این عروسکارو خودم براش خریده بودم و یکی دیگه‌شم مامانم. برای همین هر دو تصادفاً مثل هم از آب دراومده بودن. ائل‌آی اسم یکی‌شونو گذاشته بود بهاره و اسم اون‌یکی رو هم گذاشته بود ستاره . و علاقه‌ی زیادی هم به هردوشون داشت. بعد از مدتی ما حاضر شدیم تا بریم ولایت! به ائل‌آی تأکید کردم که فقط یکی از اون دوتا رو می‌تونه با خودش ببره و خودش از بینشون یکی رو انتخاب کنه. موقعی‌که کاملاً آماده بودیم و می‌خواستیم حرکت کنیم، متوجه مکالمه‌ی ائل‌آی با عروسکاش شدم...
15 دی 1392

خاطرات مهد کودک ائل‌آی بازی‌گوش من! (3)

وقتی ائل‌آی سه سالش بود، به خواست خودش بردمش و توی یه مهدکودک نزدیک منزلمون، ثبت نامش کردم. چون تا توی تلویزیون بچّه‌ها رو می‌دید، می‌گفت: " می‌خوام برم پیش نی‌نی‌ها ، می‌خوام با نی‌نی‌ها بازی کنم." هر روز در کنار خوراکی اصلی‌ش (طبق برنامه‌ی مهد کودک) براش لقمه‌ی نون و پنیر و گردو درست می‌کردم و می‌ذاشتم توی کیفش. یه‌بار خاله الهه مربی مهدشون، وقتی سر ظهر رفته بودم تا ائل‌آی رو برگردونم خونه، به من گفت: "مامان ائل‌آی ! من از طرف مورچه‌های مهد از شما کمال تشکر رو دارم. از این‌که به فکرشونی و هر ر...
15 دی 1392

ائل‌آیِ فعّال من !

وقتی ائل‌آی کوچیک بود، مثلاً دو سالش که بود، موقع کار کردن هی می‌اومد زیر دست و پای من و وقتی توی آشپزخونه بودم، همه‌ش نگرانش می‌شدم که نکنه یه وقت یه چیزی بریزم روی سرش، یا نکنه زیر پام بیاد و بیفتم روش، یا . . . برای همین بهش می‌گفتم به مامان کمک کن ! و ائل‌آی هم فوراً قبول می‌کرد. به این ترتیب، زیرسفره رو پهن می‌کردم روی زمین و سفره رو هم می‌انداختم روی اون. بعد یه‌دونه یه‌دونه بشقاب و قاشق و چنگال و هرچی که لازم بود می‌دادم دستش و او هم به سرعت می‌برد پرت (!) می‌کرد توی سفره و برمی‌گشت تا وسیله‌ی بعدی رو ببره. خوب بچّه‌م عجله داشت ت...
8 دی 1392