ائلآی دل نازک ِ مهربون من !
ائلآی دو تا عروسک گوشتی یک شکل داشت. (یعنی همسایز و همرنگ و حتی لباساشونم مثل هم بود) یکی از این عروسکارو خودم براش خریده بودم و یکی دیگهشم مامانم. برای همین هر دو تصادفاً مثل هم از آب دراومده بودن.
ائلآی اسم یکیشونو گذاشته بود بهاره و اسم اونیکی رو هم گذاشته بود ستاره. و علاقهی زیادی هم به هردوشون داشت.
بعد از مدتی ما حاضر شدیم تا بریم ولایت! به ائلآی تأکید کردم که فقط یکی از اون دوتا رو میتونه با خودش ببره و خودش از بینشون یکی رو انتخاب کنه.
موقعیکه کاملاً آماده بودیم و میخواستیم حرکت کنیم، متوجه مکالمهی ائلآی با عروسکاش شدم.
ائلآی، بهاره رو گرفته بود بغلش و داشت با ستاره خداحافظی میکرد:
"ستاره . . . ما داریم میریم. . . . تنها تنها میمونی؟ . . . گریه نکنیها! . . . تنها تنهایی بازی کن. . . . ما زودِ زودِ زود برمیگردیم."
بعد یهو پشیمون شد. ستاره رو بغل کرد و شروع کرد با بهاره خداحافظی کردن:
"بهاره . . . ما داریم میریم مسافرت. . . . تنها تنها میمونی؟ . . . گریه نکنیها! . . . تنها تنها بازی کن. . . . ما زودِ زودِ زود برمیگردیم."
دیگه دلم طاقت نیاورد و بهش اجازه دادم تا هر دو تا عروسکاش رو (که تا برسیم هم هر دو رو بغل گرفته بود،) با خودش بیاره.
و فقط خدا میدونه که بغل کردن یه دختربچّه با دوتا عروسک توی بغلش، چه کار سخت و طاقتفرساییه.