خاطرات مهد کودک ائلآی بازیگوش من! (3)
وقتی ائلآی سه سالش بود، به خواست خودش بردمش و توی یه مهدکودک نزدیک منزلمون، ثبت نامش کردم. چون تا توی تلویزیون بچّهها رو میدید، میگفت: "میخوام برم پیش نینیها، میخوام با نینیها بازی کنم."
هر روز در کنار خوراکی اصلیش (طبق برنامهی مهد کودک) براش لقمهی نون و پنیر و گردو درست میکردم و میذاشتم توی کیفش.
یهبار خاله الهه مربی مهدشون، وقتی سر ظهر رفته بودم تا ائلآی رو برگردونم خونه، به من گفت: "مامان ائلآی! من از طرف مورچههای مهد از شما کمال تشکر رو دارم. از اینکه به فکرشونی و هر روز براشون غذا میفرستی ازت ممنونم"
با این جملهی خاله الهه، من و همهی مامانایی که اومده بودن بچّههاشون رو ببرن کلی خندیدیم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی