ائلآی مظلوم من !
وقتی ائلآی من سه سالش بود، یه بعدازظهری، منزل یکی از آشنایان برای روضه دعوت بودیم. (ایشون هر روز چهارم ماه قمری توی منزلشون جلسهی روضه داشت.) بعد از نهار، ائلآی شیطونیش گل کرد و نخوابید. و بعدش هم ما رفتیم منزل اون آشنا. مراسم روضه از ساعت چهار بود تا حدود ساعت پنج و نیم. البته ائلآی من هر جا که میرفتیم، مثل خانما مینشست و اصلاً شلوغی و اذیت نداشت. باز اونجا هم هرکاریش کردم نخوابید. حدود چند دقیقه به شیش مونده من و ائلآیم از خونهی اون آشنا بیرون اومدیم و دست ائلآی رو گرفتم و پیاده به طرف منزل راه افتادیم (نزدیک بودیم).
بعد از حدود هفت ـ هشت دقیقه احساس کردم انگار که این بچّه سنگینتر شده و انگار که صدای نالهش داره میآد. یه صدایی بین نق و گریه و همراه با نارضایتی!
برگشتم ببینم چش شده و چرا داره اینجوری میکنه که دیدم بله:
ائلآی خانم خوابش برده و توی خواب داره راه میآد. ولی اونقدر این بچّه مظلوم بود که به من نگفته بود منو بگیر بغلت! دلم براش کباب شد و بغلش کردم تا روی شونهم بخوابه.
همین الآنم که یاد این خاطره افتادم دلم پر بغض شد.
ائلآی همین حالا هم که هشت سالشه، از من (و پدرش و هیچکس) هیچ انتظاری نداره. منظورم از هیچ واقعاً هیچه. حتی انتظاراتی که همسن و سالاش از پدر و مادراشون دارن هم نداره.
قبلاً که گفته بودم؛ ائلآی من واقعاً یه فرشتهست.
خدایا شکرت که این فرشتهی کوچولو رو به ما دادی.