ائلآی مظلوم من !
وقتی ائلآی من سه سالش بود، یه بعدازظهری، منزل یکی از آشنایان برای روضه دعوت بودیم. (ایشون هر روز چهارم ماه قمری توی منزلشون جلسهی روضه داشت.) بعد از نهار، ائلآی شیطونیش گل کرد و نخوابید. و بعدش هم ما رفتیم منزل اون آشنا. مراسم روضه از ساعت چهار بود تا حدود ساعت پنج و نیم. البته ائلآی من هر جا که میرفتیم، مثل خانما مینشست و اصلاً شلوغی و اذیت نداشت. باز اونجا هم هرکاریش کردم نخوابید. حدود چند دقیقه به شیش مونده من و ائلآی م از خونهی اون آشنا بیرون اومدیم و دست ائلآی رو گرفتم و پیاده به طرف منزل راه افتادیم (نزدیک بودیم). بعد از حدود هفت ـ هشت دقیقه احساس کر...