ائلآی نازنین من
امروز بابای ائلآی تدریس داشت. عصری رفته بودیم بیرون (یه کم خرید داشتیم). آقای همسر شروع کرد از روز شلوغش تعریف کردن و وسط صحبتهاش گفت: «از صبح، سه تا کلاس پشت سر هم داشتم، وقتی از دانشگاه بیرون اومدم نفس کشیدما . . .» که یهو ائلآی با حالت تعجب برگشت گفت: «حِعععععییییییین . . . یعنی تو کلاس نفستونو نگه داشته بودین بابا؟؟؟؟ » ...