ائل‌آی خانمائل‌آی خانم، تا این لحظه: 18 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
سویل‌آی خانمسویل‌آی خانم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
ایشیل‌آیایشیل‌آی، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

یه آسمون با سه تا ماه

اغذیه‌ی نشاط ستارخان ؛)

دیشب رفته بودیم اغذیه‌ی نشاط اوائل خیابون ستارخان (از سمت میدون توحید) پیتزا یی که برای ائل‌آی خانم سفارش داده بودیم، قبل از این‌که برسونتش روی میز، از دستش لیز خورد و برگشت و افتاد روی زمین با باباش رفتن و یه سفارش دیگه دادن. دوباره شماره‌ی پیتزا ی ائل‌آی خانم رو خوندن و ایشون همراه باباش رفت تا پیتزا ش رو بگیره، وقتی به متصدی تحویل پیتزا گفته بودن که پیتزا ش افتاده روی زمین، یه پیتزا ی دیگه به ائل‌آی خانم دادن و گفتن که برین و قبض‌تون رو پس بدین و پول‌تون رو هم پس بگیرین؛ چون قانون این‌جا اینه که اگه یه پیتزا یی (به طور کامل و اتّفاقی) از دست مشتری...
13 اسفند 1392

برف و شیرین شکرهای من! :)

از صبح زود روز سه‌شنبه برف می‌بارید. بعد از غروب که برف برای یکی دو ساعتی بند اومده بود، بچّه‌ها حاضر شدن و رفتن تا توی حیاط برف بازی کنن. اینم عکساشون   ائل‌آی خانم با آبجی کوچولوش سویل‌آی خانم و دوستش مهریار خانم، به همراه شخص شخیص آدم‌برفی   ائل‌آی خانم همراه آبجی کوچولوش سویل‌آی خانم با بینی‌های یخ‌زده و لُپ‌های گل انداخته از سرما، باز هم به همراه شخص شخیص آدم‌برفی     ائل‌آی خانم و دوستش مهریار خانم و دو تا دوست دیگه، حتماً به همراه شخص شخیص آدم‌برفی     ...
16 بهمن 1392

شیرین شکرهای من(!)

چند تا عکس که یکی دو هفته‌ پیش (دوشنبه 23 دی 1392) گرفتم 1- ائل‌آی خانم گل من همراه آبجی کوچولوش سویل‌آی   2- ائل‌آی خانم عزیز من   3- این‌جا سویل‌آی خانم خیلی خانمه   اگر دوست داشتین، بقیه عکسا رو توی ادامه‌ی مطلب ببینین 4- شیطنت از چشم سیاش می‌ریزه   5- ائل‌آی خانم مهربون من   6- سویل‌آی خانم داره بوس می‌اندازه   7- بچّه‌م با کلاسه خوب؛ دستشو گذاشته روی دستش   تازه داره شعر هم می‌خونه (البته به سبک خودش)   8- چه...
8 بهمن 1392

ائل‌آی شوخ طبع من ! (2)

چند روز پیش برای نهار دیر کرده بودم، کته درست کردم و یه کنسرو تن ماهی هم گذاشتم توی قابلمه تا بیست دقیقه‌ای بجوشه. ائل‌آی که خیلی گرسنه‌ش بود، اومد و گفت: «مامان! من خیلی گشنمه! می‌خوای تن ماهی رو یه همی بزنم ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! » ...
20 آذر 1392

دردسرهای باسواد شدن ائل‌آی من !

داشتم توی اینترنت، دنبال یه ترانه (تیتراژ یه سریال) می‌گشتم، که توی یکی از سایت‌ها برخوردم به تیتراژ سریال ستاره حیات ! ائل‌آی گفت : " مامان غلط نوشته . . . حیات با اون ت نیست با ط دسته‌داره ! " خواستم بهش توضیح بدم و گفتم: "مامان جان، اون حیاطِ خونه نیست، حیاتِ . . . " صحبتم رو قطع کرد و گفت: "حیاط مدرسه‌ست ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! " من:      خودم:   ائل‌آی :   سریال ستاره...
29 آبان 1392

تولد ائل‌آی عزیزم 25 آبان 84

امروز 25 آبان 92، تولد ائل‌آی نازنینمه. ائل‌آی ما امروز، ساعت 1:30 ظهر، 8 سالش رو تموم کرد. ولی چون به‌خاطر ایّام ماه محرّم نمی‌تونستیم جشن تولد بگیریم، دیگه دیشب رو که شب تولدش بود با یه شام رستوران لبنانی با یکی از دوستاش که همراه خانواده‌ش اومده بود و امروز هم یه کیک تولد ساده که خودم درست کرده بودم، سر و ته قضیه رو هم آوردیم. ان‌شاءالله سال‌های بعد براش جبران کنیم. ...
25 آبان 1392

مکالمه‌ی ائل‌آی من با دوستش !

دیروز با دوستان خانوادگی‌مون رفته بودیم بیرون. توی راه برگشت، ائل‌آی با دوستش ( سوگند ) مشغول صحبت بودن که یه مقداریش رو من شنیدم: سوگند : « اَ اَ اَ ه . . . نگاه کن ائل‌آی ؛ اونجا نوشته رب گوجه فرنگیِ ..... ، تاریخ مصرف ندارد ! ! ! ! ! » ائل‌آی : « ههعععین . . . وای . . . تاریخ مصرف نداره ! ! ! ! ! » بعد من رو صدا کردن و ائل‌آی گفت: « مامان . . . » گفتم: «بله مامان ؟ ! »  گفت: «دیگه رب گوجه فرنگی ..... نخریم ها ! ! ! ! ! » من: « چرا مامان ؟ ! » ائل‌آی : « آخه نو...
12 آبان 1392

ائل‌آی شوخ طبع من !

 یادش به خیر!  نمی‌دونم قصّه‌ی  چغندر پُر برکت رو یادتون می‌آد یا نه. همون قصّه‌ای که پیرمرد و پیرزن و نوه‌هاش به زور و با سختی اون چغندر بزرگ رو از زیر خاک بیرون آوردن :  " چغندرک . . . آی شیرینک . . . آی عسلک . . . بیا بیا . . . بیرون بیا . . . از دل خاک بیرون بیا . . . با این تکون . . . با اون تکون . . . "  این قصّه توی صفحه 13 و 14 کتاب فارسی دوم دبستان اومده. با ائل‌آی داشتیم درس چغندر پُر برکت رو می‌خوندیم. بعد از خوندن روی درس نوبت رسید به قسمت سؤالات درس. اولین سؤال این بود :   1. پیرمرد و نوه‌هایش چگونه توانستند ...
25 مهر 1392

ائل‌آی نازنین من

امروز بابای ائل‌آی تدریس داشت. عصری رفته بودیم بیرون (یه کم خرید داشتیم). آقای همسر شروع کرد از روز شلوغش تعریف کردن و وسط صحبت‌هاش گفت: «از صبح، سه تا کلاس پشت سر هم داشتم، وقتی از دانشگاه بیرون اومدم نفس کشیدما . . .» که یهو ائل‌آی با حالت تعجب برگشت گفت: «حِعععععییییییین . . . یعنی تو کلاس نفستونو نگه داشته بودین بابا؟؟؟؟ » ...
10 مهر 1392