ائلآیِ شکموی من!
یه روز توی اواخر سال تحصیلی 91 - 1390 که ائلآی خانم ما شیش سالش بود و به پیش دبستانی میرفت، یعنی اولین روز بعد از تعطیلات عید 91، وقتی برگشت خونه من متوجه لکههایی روی مانتو و مقنعهی سفیدش شدم. احساس کردم شبیه لکههای آش باشه
از خودش که پرسیدم جواب داد که توی مدرسه آش نذری میدادن و اون و دوستش رفتن گرفتن و خوردن. ولی خانمی که آش رو میداده گفته بود باید فردا هر کدومتون 500 تومن بیارین! ولی ائلآی دلیلش رو نفهمیده بود.
وقتی ازش پرسیدم که نذری رو کجای مدرسه میدادن، متوجه شدم که رفته بود و از بوفهی مدرسه آش گرفته بود ولی فکر کرده بود نذریه.
دو تا توضیح مهمّی که باید بدم اینا هستن:
1- ائلآی خانم، روی حساب روش مدرسهشون که به خاطر کوچولو بودن بچّههای پیش دبستانی، ساعت زنگ تفریح اونا با بچّههای دیگه فرق داشت، همیشه براش جای سؤال بود که اون اتاقک فلزی کنار پلّهها، جای چیه؟؟؟
چون تو وقت زنگ تفریح بچّههای پیش دبستانی، مسئول بوفه هیچ وقت به خودشون زحمت نداده بودن تا بوفه رو باز کنن.
2- دوباره به خاطر روش خاص مدرسه، تا قبل از عید بچّههای پیش دبستانی، با خودشون پول به مدرسه نبرده بودن و در نتیجه نمیدونستن که میتونن توی مدرسه خوراکی بخرن و برای این کار حتماً باید با خودشون پول به مدرسه ببرن
و بعد از عید که دو بار خانم معلّمشون با بچّهها روش خرید کردن از بوفه رو تمرین کرده بودن، هر دو بار ائلآی خانم غیبت فرموده بودن و از این آموزش عظیم جا مونده بودن
و وقتی بعد از عید، برای اولین بار با بچّههای دیگه رفته بود تا از زنگ تفریحش استفاده کنه، دیده بود که دارن آش نذری میدن و با خوشحالی گرفته بود و خورده بود؛ خودشم که ماشاءالله هزار ماشاءالله خوش اشتهـــــــــــــــــــا
پنجشنبه 8 اسفند 1392 ساعت 15:10