ائلآی عاقل من
وقتی ائلآی عزیزم چهار سالش بود، یه مدت به خواست یکی از دوستام تدریس خصوصی میکردم؛ شاید حدود یک سال. و چون ائلآی کوچیک بود، کار تدریس رو تو خونهی خودمون انجام میدادم. تو یکی از همین کلاسها که دو تا شاگرد با هم داشتم، قبل از اینکه دخترا بیان، به ائلآی گوشزد کردم که یه وقت نکنه مثل دفعه قبل، از تو اتاق بیایی بیرون و حواس منو پرت کنی. (آخه جلسه قبلش هی منو صدا کرده بود و آب خواسته بود، یا خواسته بود که دستشویی بره، یا میوه یا خوراکی خواسته بود، یا حوصلهش سر رفته بود، یا . . . ) خلاصه حسابی بهش سپردم که قبل اومدن اونا آب بخوره، دستشویی بره، براش خوراکی و کتاب قصه هم گذاشتم توی ا...