ائل‌آی خانمائل‌آی خانم، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
سویل‌آی خانمسویل‌آی خانم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
ایشیل‌آیایشیل‌آی، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

یه آسمون با سه تا ماه

شیرین کاری‌های سویل‌آی خانم (35) زبل‌بازی!

تازگیا، سویل‌آی خانم وقتی گوشی منو برمی‌داره و مشغول سرک کشیدن به همه‌جاش می‌شه و حتی زنگی و اس‌ام‌اس اشتباهی‌ای و انواع و اقسام مزاحمتا برای مردم ( ) واسه‌ش معنی و مفهوم خاصی نداره، موقعی که می‌رم بالای سرش که ببینم چی‌کار داره می‌کنه، فوراً از تمام صفحات (البته صفحاتی که در دسترسش هست) می‌آد بیرون و با جدیت و قیافه‌ی حق به جانب (و با لهجه‌ی خاص خودش) می‌گه: « پـــــو رو ... بیبینم» یعنی کاری نمی‌کنم؛ گوشی رو ازم نگیر ...
28 مرداد 1393

شیرین کاری‌های سویل‌آی خانم (34) یک تجربه! و یک خاطره!

برای این‌که بچّه‌ها عادت کنن که الکی گریه نکنن؛ به جای این‌که به اون‌ها بگم «گریه نکن» (به ائل‌آی ) می‌گفتم: «برو توی اتاق گریه کن و هروقت گریه‌ت تموم شد بیا!» با سویل‌آی هم همین رفتار رو دارم. یعنی وقتی می‌خواد گریه کنه (البته وقتی بهونه‌گیری الکی می‌کنه!) بهش می‌گم: «برو توی اتاق، هرچقدر دلت می‌خواد گریه کن، وقتی گریه‌ت تموم شد بیا!» تازگیا، همون لحظه گریه‌شو قطع می‌کنه و می‌گه: «اِیِّه . . . دَئوم نُه» یعنی گریه تموم شد! ...
19 مرداد 1393

شیرین کاری‌های سویل‌آی خانم (33) امان از تقلید!

دیشب، بابا برای ائل‌آی و سویل‌آی شلیل آورد تا بخورن. چند تا شلیل رو قاچ کرد و گذاشت توی پیش‌دستی جلوی بچّه‌ها. ائل‌آی یه قاچ برداشت و خورد و بلافاصله گفت: «مامان! این تلخه!» سویل‌آی هم که سرِ پا، یه قاچ برداشته بود و داشت می‌خورد، یه نگاهی به ائل‌آی کرد و به من گفت: «مامان! تَه.هِل» یعنی تلخه! بابا به سویل‌آی گفت: «خُب بده من بخورم!» سویل‌آی دستی رو که قاچ شلیل توش بود کشید عقب و گفت: «نه! باحّار ِم» یعنی بخورم! ...
19 مرداد 1393

ائل‌آیِ شیرین زبون من! (2)

جهت این‌که بدونم به موقع‌ش به ائل‌آی خانم، باید عرق نعناع بدم یا نبات داغ ، جای معده و روده‌ ش رو بهش یاد داده بودم و وقتی دلش درد می‌کرد، خودش  می‌گفت که معده‌ ش درد می‌کنه یا روده‌ ش و حتی دیگه خودش تشخیص می‌داد که باید عَیَه مَعنا بخوره یا نبات و وقتی ازش می‌پرسیدن توی سرت چی داری؟ می‌گفت: « عَعل » وقتی هم ازش می‌پرسیدن توی دلت چی داری؟ می‌گفت: « معده یوده » چهارشنیه 7 اسفند 1392 ساعت 21:22 ...
7 اسفند 1392

ائل‌آی مهربون من! (2)

از اون‌جایی که من و ائل‌آی خانم اکثر مواقع تنهایی بیرون می‌رفتیم (به دلیل مشغله‌ی کاری که باباش داشت و مأموریت‌هایی که می‌رفت) و بیشتر خریدهاش رو من انجام می‌دادم، ایشون فکر می‌کردن که مامانشون ( ) خیلی پول‌دار تشریف دارن (حتی پول‌دارتر از بابا ) و همه‌چیز رو باید مامان تهیه کنه! در همین راستا، یه روز که از کنار یه ماشین هم‌رنگ و مثل ماشین خودمون رد می‌شدیم، ائل‌آی خانم با یه حالت جدی و اخمو به من فرمودن: «مامان! چرا یه چراغ واسه ماشین بابا نمی‌خری؟؟؟»     توضیح کوچولو این‌که: ماشین آن‌چنانی نبود، یه پر...
7 اسفند 1392

ائل‌آیِ فعّال من !

وقتی ائل‌آی کوچیک بود، مثلاً دو سالش که بود، موقع کار کردن هی می‌اومد زیر دست و پای من و وقتی توی آشپزخونه بودم، همه‌ش نگرانش می‌شدم که نکنه یه وقت یه چیزی بریزم روی سرش، یا نکنه زیر پام بیاد و بیفتم روش، یا . . . برای همین بهش می‌گفتم به مامان کمک کن ! و ائل‌آی هم فوراً قبول می‌کرد. به این ترتیب، زیرسفره رو پهن می‌کردم روی زمین و سفره رو هم می‌انداختم روی اون. بعد یه‌دونه یه‌دونه بشقاب و قاشق و چنگال و هرچی که لازم بود می‌دادم دستش و او هم به سرعت می‌برد پرت (!) می‌کرد توی سفره و برمی‌گشت تا وسیله‌ی بعدی رو ببره. خوب بچّه‌م عجله داشت ت...
8 دی 1392

ائل‌آی حساس من

وقتی ائل‌آی کوچیک‌تر بود، مثلاً دو ـ سه سالش که بود، هر جا که مهمون بودیم، یا اگه مهمون داشتیم، درست وسط بازی کردناش، می‌اومد و می‌نشست روی مبل و منتظر می‌شد تا براش پیش‌دستی بذارن و ازش پذیرایی کنن. و اگر میزبان فراموش می‌کرد که از ائل‌آی خانم ما پذیرایی کنه، بهش بر می‌خورد و ناراحت می‌شد! ...
23 مهر 1392

ائل‌آی افاده‌ای من

تابستون سال 87، وقتی ائل‌آی سه سال و نیمش بود، یه روز که تو خونه‌ی عمه‌ش مهمون بودیم عطسه کرد و بعدش آبریزش بینی و دستمال لازمش شد. عمه‌ش جعبه دستمال کاغذی رو گرفت جلوش که برداره که ائل‌آی عزیز من با لحن مخصوص به خودش دستش رو به علامت "نه" تکون داد و گفت: «میسی عمه من دارم» . بعد از توی کیف خودش، دستمال جیبی خوشگلش رو (که خودش انتخاب کرده بود و من براش خریده بودم) درآورد و بینی‌شو پاک کرد و گفت: «سطل آشغال کجاست؟» بعد هم جلوی چشمای حیرت‌زده‌ی بقیه از کارای این قرتی خانوم، دستمالش رو با فیس و افاده انداخت توی سطل.     ...
15 شهريور 1392

ائل‌آی قانع من

وقتی ائل‌آی دو سال و نیم یا سه سالش بود، یه روز اومد و به من گفت: «مامان من لوبیاپلو می‌خوام.» منم براش لوبیاپلو درست کردم. دو روز بعدش دوباره لوبیاپلو خواست و من دوباره براش لوبیاپلو درست کردم. تا سه هفته، یک روز در میون اون لوبیاپلو خواست و من هم براش درست کردم، تاحدی که دیگه حال خودم از لوبیاپلو به هم می‌خورد ولی این بچّه کوتاه بیا نبود؛  تا این‌که رفتیم ارومیه.  روز دوم یا سومی که ما ارومیه بودیم، مامانم قورمه سبزی درست کرده بود. همین که سر سفره ائل‌آی قورمه سبزی رو دید، گفت: «مامان ببین من از این لوبیاپلو های مانجون ...
22 مرداد 1392